سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 خاطرات بچه ها - عمره دانشجویی86

خاطرات بچه ها

چهارشنبه 87 شهریور 6 ساعت 9:23 عصر

با تشکر از خانم پوریگانه که خاطراتشون را برای من فرستادن
قسمت اول خاطرات ایشان را در وبلاک قرار دادم
باز هم ممنونم

به نام حضرت دوست که هر چه داریم و هست از اوست ...
سلام دوستان عزیز و خوبم ...
نمی دونم الان که دارید این سفرنامه رو می خونید ، چند نفرتون تجربه پرواز به آن شهر آسمانی رو داشتید و چند نفرتون امسال اسمتون تو قرعه کشی عمره دانشجویی در اومده و الان دلتون پر کشیده به اونجا و چند نفرتون مثل من آرزوی رفتن به آسمانی ترین آسمان را دارید و دیدن بقیع تنها و گنبد سبز پیامبر (ص) ؟؟؟
دل من هنوز می سوزه و چشمام در این آرزو می گریه ...
براتون دعا می کنم که خود خودش دعوتتون کنه . برام دعا کنید تا قسمتم بشه و به آرزویی که درست 1 ساله تمام وجودم رو گرفته و روزی از یادش بیرون نمیرم ، برسم .
امسال دوست عزیزم ، خواهر مهربونم  زهرا
که سال هاست بهترین و عزیزترین دوستم و البته خواهرمه ، به آرزوش رسید و دل سفیدش رو در آن منزلگه یار سفیدتر کرد . خوشا به حالت زهرای من که دعوت شدی .
من فقط این سعادت رو داشتم که زهرای خوبم ، مخاطب این خاطرات آسمانیش رو من حقیر گنهکار قرار داد و برای من نوشت . غافل از آنکه با نوشتنش مرا دیوانه تر و مجنون تر ساخت .
برام دعا کنید ...**********************************************************سفرنامه ی عمره ی دانشجویی _ تابستان 1386
برای  دوست عزیزم " فاطمه " ... او که در لحظه لحظه ی این سفر یادش همواره در ذهنم جاری بود .
3 شنبه ، 26 تیر 1386 ، مصادف با دوم رجب 1428

 فاطمه ای ! ازت خداحافظی کردم و اومدم بالا تا بریم سمت باند فرودگاه . با هم اتاقی هام رفتیم نشستیم روی صندلی فرودگاه تا بیشتر با هم آشنا بشیم . خدا رو شکر پرواز ما اصلا تأخیر نداشت . بعد از یک ربع جدا شدن از شما ، رفتیم پایین تا سوار اتوبوس بشیم و بریم سمت هواپیما . از پله های هواپیما اومدیم بالا . فاطمه ! تازه دارم حس می کنم کجا می رم ، ولی هنوز اون درک رو ندارم . از پله ها که بالا می رفتیم ، تو این فکر بودم که شنیده بودم : " هر قدمی که سمت حج بر می داری ، ملائکه ی زیادی دورت رو می گیرن . " تو هواپیما از بچه های کاروان جدا هستم . یه مدت که گذشت صدای بلندگو اومد : (( مسافرین محترم ! لطفا وسایلتون رو بردارید و چیزی جا نذارید . )) هممون همین طور مونده بودیم . یعنی چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ از هواپیما پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم . همه متعجب می خواستیم بدونیم چه اتفاقی افتاده . اومدیم تو سالن نشستیم . روی تابلو نوشته بود که پرواز ساعت 9:20 تأخیر داره . مثل اینکه خودمون رو چشم زده بودیم . خلاصه با بچه ها چای خوردیم و ناامید از رفتنمون . نفری 10 تا صلوات نذر کردیم که تو مدینه بفرستیم . معاون کاروان همراه ما که از آشناهامونه رو دیدم . فهمیدم که پرواز اونا ساعت 7 شبه و یه سری از بچه هاشون رو فرستادن خونه . یه سری هم تو نمازخونه خوابیدن . دیگه داشتم دیوونه می شدم . اگه پرواز ما هم این همه تأخیر داشت چی ؟ ما که دیگه نمی شد بریم خونه ، بلیطامون رو پاره کردن . به بچه ها گفتم همه ناراحت شدن . ساعت 11 گفتن کاروان حضرت زینب (س‌ ) _ کاروان خودمون _ برن سوار هواپیما بشن . دیگه اون شوق و شور اول رو نداشتیم . یه جورایی حس می کردیم دوباره قراره برگردیم . در هر حال رفتیم . توکل به خدا ...

 توی راه ، روحانی کاروانمون رو دیدم . با همون چهره ی خندونش . خدایی خیلی باحاله !!! خوشحالم باهاش همسفرم .

 بازم هم خودمونو گشتن ، هم کیفامونو . بازم از همون راهرو رد شدیم و صحنه های تکراری ...

 سوار هواپیما شدیم ... ساعت 11:30 پرواز کردیم ... فاطمه ای ! رفتم . خداحافظ ...

 ناهار رو تو هواپیما خوردیم . خدایی خیلی گرسنم بود . مرغ دادن بهمون .

 رسیدیم فرودگاه جده ، جایی که مزار مادر همه عالمیان " حوا " ست ؛ البته ما رو اونجا نبردن ، ولی گفتن که مزارشون اونجاست . ساعتامون رو نیم ساعت کشیدیم عقب تا با وقت اونجا تنظیم باشیم . رفتیم وضو گرفتیم و تو اون هوای –فوق العاده گرم و شرجی ، زیر اون آفتاب سوزان جده ، نماز ظهر رو خوندیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم .

 فاطمه ای ! هنوز هیچ حسی ندارم . خیلی بده . دوست دارم بفهمم چه جای بزرگی دارم می رم ، ولی ...

 تو و نرگس بهم sms  زدید . شماها فکر می کنید که من رسیدم مدینه ؛ درحالی که تازه جده رو به سمت مدینه ترک کردیم . منم که خطم یه طرفست و نمی تونم بهتون زنگ بزنم .

 (( خدایا ! یه کاری کن تو دلم احساس کنم که چه جای بزرگی دارم می رم . خدایا ! کاری کن که این سفر رو کاملا درک کنم . خدایا ! گناهانم رو ببخش . ))

 تو راه مدینه هستیم . فاطمه ای ! تو بهم زنگ زدی ، اما خوب باهات حرف نزدم . ببخشید . حالم خوب نیست . رفتیم رستوران ساسکو . مرغ دادن و پذیرایی کردن . نرگس بهم زنگ زد. باهاش حرف زدم . با بابا و مامان و عرس هم  ... بابا بهم گفت : (( اولین باری که گنبد سبز پیامبر رو می بینی ، هیچ دعایی نکن ؛ جز اینکه دعا کن دشمنای اسلام نابود شن . )) گفتم : (( چشم . انشا الله . )) بعد گفت که برید چای بخورید تا سر درد نگیرید . رفتیم خوردیم ، خیلی چسبید .

 ساعت 6 بعد از ظهره و ما همچنان تو راهیم . برامون تو اتوبوس مداحی گذاشتن . حس خوبی بهم داد .

 فاطمه ای ! هنوز نامه ات رو باز نکردم و شاخکام حسابی توشه !!!

داخل شهر مدینه شدیم . رسیدیم نزدیکای مسجد النبی . از دور مناره هاشو می بینیم که چطور تو این شبای سیاه ، مثل خورشید می درخشن . نوار مداحی همچنان می خونه .

 فاطمه ! خیلی حس قشنگی بود . خیلی گریه کردیم . تمام اتوبوس داشتیم گریه می کردیم .

 السلام علیک یا رسول الله ... خدایا ! شکرت ... شکرت .


نوشته شده توسط : دانشجو

نظرات ديگران [ نظر]