با تشکر از خانم پوریگانه که خاطراتشون را برای من فرستادن
قسمت اول خاطرات ایشان را در وبلاک قرار دادم
باز هم ممنونم
به نام حضرت دوست که هر چه داریم و هست از اوست ...
سلام دوستان عزیز و خوبم ...
نمی دونم الان که دارید این سفرنامه رو می خونید ، چند نفرتون تجربه پرواز به آن شهر آسمانی رو داشتید و چند نفرتون امسال اسمتون تو قرعه کشی عمره دانشجویی در اومده و الان دلتون پر کشیده به اونجا و چند نفرتون مثل من آرزوی رفتن به آسمانی ترین آسمان را دارید و دیدن بقیع تنها و گنبد سبز پیامبر (ص) ؟؟؟
دل من هنوز می سوزه و چشمام در این آرزو می گریه ...
براتون دعا می کنم که خود خودش دعوتتون کنه . برام دعا کنید تا قسمتم بشه و به آرزویی که درست 1 ساله تمام وجودم رو گرفته و روزی از یادش بیرون نمیرم ، برسم .
امسال دوست عزیزم ، خواهر مهربونم زهرا که سال هاست بهترین و عزیزترین دوستم و البته خواهرمه ، به آرزوش رسید و دل سفیدش رو در آن منزلگه یار سفیدتر کرد . خوشا به حالت زهرای من که دعوت شدی .
من فقط این سعادت رو داشتم که زهرای خوبم ، مخاطب این خاطرات آسمانیش رو من حقیر گنهکار قرار داد و برای من نوشت . غافل از آنکه با نوشتنش مرا دیوانه تر و مجنون تر ساخت .
برام دعا کنید ...**********************************************************
سفرنامه ی عمره ی دانشجویی _ تابستان 1386
برای دوست عزیزم " فاطمه " ... او که در لحظه لحظه ی این سفر یادش همواره در ذهنم جاری بود .
3 شنبه ، 26 تیر 1386 ، مصادف با دوم رجب 1428
فاطمه ای ! ازت خداحافظی کردم و اومدم بالا تا بریم سمت باند فرودگاه . با هم اتاقی هام رفتیم نشستیم روی صندلی فرودگاه تا بیشتر با هم آشنا بشیم . خدا رو شکر پرواز ما اصلا تأخیر نداشت . بعد از یک ربع جدا شدن از شما ، رفتیم پایین تا سوار اتوبوس بشیم و بریم سمت هواپیما . از پله های هواپیما اومدیم بالا . فاطمه ! تازه دارم حس می کنم کجا می رم ، ولی هنوز اون درک رو ندارم . از پله ها که بالا می رفتیم ، تو این فکر بودم که شنیده بودم : " هر قدمی که سمت حج بر می داری ، ملائکه ی زیادی دورت رو می گیرن . " تو هواپیما از بچه های کاروان جدا هستم . یه مدت که گذشت صدای بلندگو اومد : (( مسافرین محترم ! لطفا وسایلتون رو بردارید و چیزی جا نذارید . )) هممون همین طور مونده بودیم . یعنی چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ از هواپیما پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم . همه متعجب می خواستیم بدونیم چه اتفاقی افتاده . اومدیم تو سالن نشستیم . روی تابلو نوشته بود که پرواز ساعت 9:20 تأخیر داره . مثل اینکه خودمون رو چشم زده بودیم . خلاصه با بچه ها چای خوردیم و ناامید از رفتنمون . نفری 10 تا صلوات نذر کردیم که تو مدینه بفرستیم . معاون کاروان همراه ما که از آشناهامونه رو دیدم . فهمیدم که پرواز اونا ساعت 7 شبه و یه سری از بچه هاشون رو فرستادن خونه . یه سری هم تو نمازخونه خوابیدن . دیگه داشتم دیوونه می شدم . اگه پرواز ما هم این همه تأخیر داشت چی ؟ ما که دیگه نمی شد بریم خونه ، بلیطامون رو پاره کردن . به بچه ها گفتم همه ناراحت شدن . ساعت 11 گفتن کاروان حضرت زینب (س ) _ کاروان خودمون _ برن سوار هواپیما بشن . دیگه اون شوق و شور اول رو نداشتیم . یه جورایی حس می کردیم دوباره قراره برگردیم . در هر حال رفتیم . توکل به خدا ...
توی راه ، روحانی کاروانمون رو دیدم . با همون چهره ی خندونش . خدایی خیلی باحاله !!! خوشحالم باهاش همسفرم .
بازم هم خودمونو گشتن ، هم کیفامونو . بازم از همون راهرو رد شدیم و صحنه های تکراری ...
سوار هواپیما شدیم ... ساعت 11:30 پرواز کردیم ... فاطمه ای ! رفتم . خداحافظ ...
ناهار رو تو هواپیما خوردیم . خدایی خیلی گرسنم بود . مرغ دادن بهمون .
رسیدیم فرودگاه جده ، جایی که مزار مادر همه عالمیان " حوا " ست ؛ البته ما رو اونجا نبردن ، ولی گفتن که مزارشون اونجاست . ساعتامون رو نیم ساعت کشیدیم عقب تا با وقت اونجا تنظیم باشیم . رفتیم وضو گرفتیم و تو اون هوای –فوق العاده گرم و شرجی ، زیر اون آفتاب سوزان جده ، نماز ظهر رو خوندیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم .
فاطمه ای ! هنوز هیچ حسی ندارم . خیلی بده . دوست دارم بفهمم چه جای بزرگی دارم می رم ، ولی ...
تو و نرگس بهم sms زدید . شماها فکر می کنید که من رسیدم مدینه ؛ درحالی که تازه جده رو به سمت مدینه ترک کردیم . منم که خطم یه طرفست و نمی تونم بهتون زنگ بزنم .
(( خدایا ! یه کاری کن تو دلم احساس کنم که چه جای بزرگی دارم می رم . خدایا ! کاری کن که این سفر رو کاملا درک کنم . خدایا ! گناهانم رو ببخش . ))
تو راه مدینه هستیم . فاطمه ای ! تو بهم زنگ زدی ، اما خوب باهات حرف نزدم . ببخشید . حالم خوب نیست . رفتیم رستوران ساسکو . مرغ دادن و پذیرایی کردن . نرگس بهم زنگ زد. باهاش حرف زدم . با بابا و مامان و عرس هم ... بابا بهم گفت : (( اولین باری که گنبد سبز پیامبر رو می بینی ، هیچ دعایی نکن ؛ جز اینکه دعا کن دشمنای اسلام نابود شن . )) گفتم : (( چشم . انشا الله . )) بعد گفت که برید چای بخورید تا سر درد نگیرید . رفتیم خوردیم ، خیلی چسبید .
ساعت 6 بعد از ظهره و ما همچنان تو راهیم . برامون تو اتوبوس مداحی گذاشتن . حس خوبی بهم داد .
فاطمه ای ! هنوز نامه ات رو باز نکردم و شاخکام حسابی توشه !!!
داخل شهر مدینه شدیم . رسیدیم نزدیکای مسجد النبی . از دور مناره هاشو می بینیم که چطور تو این شبای سیاه ، مثل خورشید می درخشن . نوار مداحی همچنان می خونه .
فاطمه ! خیلی حس قشنگی بود . خیلی گریه کردیم . تمام اتوبوس داشتیم گریه می کردیم .
السلام علیک یا رسول الله ... خدایا ! شکرت ... شکرت .
نوشته شده توسط : دانشجو
نظرات ديگران [ نظر]