سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 خاطرات بچه های کاروان - عمره دانشجویی86

خاطرات بچه های کاروان

یکشنبه 87 آذر 3 ساعت 10:39 عصر
 قسمت دوم خاطرات خانم پوریگانه :

السلام علیک یا رسول الله ... خدایا ! شکرت ... شکرت .

رفتیم هتل . اولش تو لابی نگهمون داشتن و یه مقدار در مورد امکانات هتل و ساعت غذاها و این حرفا صحبت کردن . بعد رفتیم تو اتاقامون . مامان زنگ زد و مریم sms  . ساعت 9:45 ساکامونو دادن و گفتن ساعت 10 بیایید پایین برای شام و بعدش بریم مسجد النبی . ما هم گفتیم دوش بگیریم بعد بریم که نه به شام رسیدیم ، نه به حرم . راستش دوست نداشتم با غبار راه برم برای اولین بار حرم . از امام علی (ع) حدیث داریم که : (( وقتی از سفر به مدینه یا مکه می آیی ، اول به خانه برو و نظافت کن و خود را برای رفتن به حرم آماده کن بعد به حرم برو .)) 
ساعت رو برای 2:45 کوک کردیم تا بیدار شیم . ساعت 4 زهرا اومد بیدارمون کرد . حاضر شدیم برای رفتن به مسجد . همش تو این فکر بودم که امام جعفر صادق (ع) فرمودند : (( شما شیعیان منسوب به ما هستید ، پس زیبنده ی ما باشید . )) رفتیم حرم . فاطمه ! احساس می کنم دارم از گناه می ترکم که هیچ حسی بهم دست نمی ده . بازم مثل قبل هیچ حسی . نفیسه و مهدیه (هم اتاقیام) رو راه ندادن داخل مسجد النبی ؛ چون موبایل دوربین دار داشتن ، اما منو خدا خواهی شد که راه دادن و متوجه دوربین گوشیم نشدن . رفتم داخل مسجد . نماز صبح کاملا طولانی . سوره الحاقه و بعد حمد . 2 طرف من ، 2 تا سونی وایساده بودن . یکیشون همش بچش ونگ می زد . اعصابمو به هم ریخته بود . یاد نرگس افتادم که عاشق صدای امام جماعت مدینه بود . انشاالله فوق لیسانس قبول بشه . امام جماعت بعد از رکوع ، سمع الله رو خیلی طولانی می گفت .طوری که فکر کردم اینا بعد از رکوع ، دوباره وامیستن ، رکعت بعدی رو می خونن بعد یه سره می رن سجده ( اینا اثرات نرفتن به کلاسای توجیهیه ها ) بعد نماز اومدم پیش نفیسه و مهدیه . می خواستن همونجا باشن و نماز و اذن دخول و این چیزا رو بخونن . اونا خیلی کتابی و رسمی هستن ، اما من دوست دارم هر وقت دلم خواست نماز و دعا بخونم و هر وقت دلم خواست بشینم و گنبد رو نگاه کنم . ( راستی هنوز گنبد رو ندیدم ) بهشون گفتم دلم هوای بقیع رو داره . می خوام برم . گفتن وایسا نمازمون تموم شه بعد .  گفتم من می رم هر وقت خواستید بیاید . راستش با هم اتاقیام زیاد نیستم . بیشتر دوست دارم تنها باشم .
رفتم بقیع . گنبد رو دیدم و دعای بابا رو کردم و شروع کردم به صلوات فرستادن ( صلوات فرستادن تو مدینه خیلی بهم می چسبه . این که نزدیک پیامبرم و بهش درود می فرستم برام قشنگه ) " اللهم صل علی محمد و آل محمد "
دلم گرفت ، ولی نه زیاد . دوباره فکر اینکه گناهکارم ، کلافم می کنه . فاطمه ! دارم دیوونه می شم . یه شیب بلند بود و بالاش پنجره های بقیع . منم خوش خیال ، گفتم برم پشت پنجره ها یه ذره آروم شم . همین جوری داشتم می رفتم که یه دفعه یه شرطه داد زد : " خانم ! رو . رو . " از ترس سکته کردم . برگشتم نشستم رو زمین ، رو به گنبد . نامه ی تو رو باز کردم . خیلی برات دعا کردم ، گریه هم  . هندزفیری گوشیمو  گذاشتم تو گوشم و دعای عهد گوش دادم . حال قشنگی بهم دست داد . همین طور گنبد رو نگاه می کردم و دعای عهد رو زمزمه می کردم و گریه . به یاد همه بودم . 2 تا آقا رو دیدم که خیلی شبیه بابات و عموت بودن . براشون دعا کردم . تو تمام اون وقتی که بیرون بودم ، تو فکر حدیث امام جعفر صادق (ص) بودم . فاطمه ! فکر کن من که عمرا رو بگیرم ، رو گرفتم . اونم از نوع سفتش . داغون شدم . مگه بلد بودم !!!


نوشته شده توسط : دانشجو

نظرات ديگران [ نظر]