: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
از بین بچه های کاروان ، رابط فرهنگی مون یکی از خاطراتش رو برام فرستاده که توی وبلاگ میذارم
روز اولی بود که رسیده بودیم مدینه .
آماده شدم برای نماز ظهر برم حرم .سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه همکف .
تا از آسانسور پیاده شدم ، آقای کشانی و آقای عطایی سوار آسانسور شدند و همون لحظه آقای کشانی گفتند :
"خانم مطهری ،برو طبقه اول اتاق 115 پیش آقای میر امینی . به عنوان رابط فرهنگی کاروانمون با ستاد عمره دانشجویی انتخاب شدی " و در آسانسور بسته شد .
چند لحظه سرجام وایستاده بودم و فکر میکردم آقای کشانی چی گفت ؟ برم پیش کی؟ چی کاروان ؟ من اصلا فکر نمیکردم آقای کشانی فامیلی من را بلد باشه ...
نمازم رو حرم خوندم و برگشتم هتل و بعد از نهار وقتی آقای کشانی را دیدم رفتم پیششون و گفتم :" ببخشید ،ظهر چی گفتید به من " و ایشون همون حرف ها رو تکرار کردند .
رفتم طبقه اول . اخر راهرو ، یه شقه مانند بود که سه تا اتاق توی این شقه بود .
کنار راهرو پر بود از کتابهای مخصوص عمره و حج .
در دو تا از اتاق ها بسته بود و فقط یکی باز بود و آقایی پشت یک میز نشسته بودند .
رفتم تو و خودم رو معرفی کردم و گفتم برای کدوم کاروانم .
روی دیوار یک تابلو بود که مشخصات هر کاروانی مثل روز ورود و روز خروج و تاریخ زیارت دوره و اسم مدی و معاون و روحانی و اتاق هاشون رو روش نوشته بودند و البته اسم رابط فرهنگی هر کاروان و اتاقش (اهم ) مشخصات کاروان ما را هم پرسیدند و یادداشت کردند .
آقای میرامینی که خیلی خوش برخورد بودند ، کارهایی که رابط فرهنگی ها باید در طول این دو هفته توی کاروان خودشون انجام بدهند رو برام توضیح دادند و یکسری ورق و مسابقه و تخته وایت بورد و ماژیک و ... تحویلم دادند .
اینطوری شد که من شدم رابط فرهنگی کاروان .
هنوز که هنوزه نشده از آقای کشانی بپرسم چی شد که من رو برای این کار انتخاب کردند ؟
اذا اراد الله بعبد خیرا جعل حوائج الناس علیه
خوشحال بودم که شاید یک کم ، مشول این حدیث شده بودم .
نوشته شده توسط : دانشجو
موبایلم زنگ خورد ، وقتی دیدم عکس گنبد پیامبر رو صفحه اش افتاده فهمیدم کی پشت خطه
آقای کشانی
گوشی رو برداشتم و سلام و احوالپرسی
پرسیدم :چه خبر ؟ امسال کاروان دانشجویی نبردید ؟
گفتند : جمعه همین هفته داریم میریم (سی فروردین )
و من حسرت خوردم بر سفری که رفتیم و قدرش رو ندونستیم .
جمعه با خودم خیال میکردم منم یکی از دانشجوهای کاروان آقای کشانی هستم و می خوام برم ...
خدایا جونم !!! یعنی میشه دوباره قسمت ما کنی ؟
نوشته شده توسط : دانشجو